جملاتی از کاربرد کلمه ناداده
چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی دل بکس ناداده ئی آزاده ئی
دلت شایستگی ناداده جان را چگونه تاب آرد نور آن را
شیشه ناداده ز کف مستی آزادی چند دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا
جنگی که پریر گیتی بگرفت ناداده کسی در دهر نشان
این باغبان که بود که ناداده آب چید چندین گل شکفته ز بستان کربلا
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
به وامی که ناداده باشد نخست حق وارث از وارث آید درست
چشمِ تشنه چو کرده بود تباه آب ناداده کرد همت ِ راه
کشت نا کرده چرا دانه طمع میداری؟ آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
عید شد و اندر کنار و بوسه با هم هر دو یار یار ما ناداده بوسه می کند از ما کنار