معنی کلمه مباد در لغت نامه دهخدا
بگفتند این رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.فردوسی.بدو گفت خسرو جز این خودمباد
که کردی تو ای پیر داننده یاد.فردوسی.بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد.فردوسی.گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام. ( مجمعالتواریخ و القصص ).
خراب کرده هر کس ، تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکرده تو خراب.معزی.بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بنده فرمانبردار.سعدی.یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد.سعدی.مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم.سعدی.گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.حافظ.کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه در این نکته شک و ریب کند.حافظ.شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.حافظ.رجوع به مبادا و باد و بادا و بادی شود.