مایی

معنی کلمه مایی در لغت نامه دهخدا

مایی. ( ص نسبی ) منسوب به شهر مای هندوستان که مردمش به ستاره شناسی و جادوگری مشهوربوده اند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم مایی.منوچهری ( یادداشت ایضاً ).از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اخترشمران ، رومی و یونانی و مایی.خاقانی ( یادداشت ایضاً ).و رجوع به «مای » و «مایمرغی » شود.
مایی. ( حامص ) «ما» بودن. انیت. انانیت. ( فرهنگ فارسی معین ). || خودپرستی. ( ناظم الاطباء ).
- مایی و منی ؛ خودپرستی و تکبر. ( ناظم الاطباء ) :
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی.حافظ.

معنی کلمه مایی در فرهنگ عمید

۱. ما بودن.
۲. هستی، وجود.
۳. [مجاز] خودبینی، خودخواهی، تکبر.
* مایی ومنی: [قدیمی، مجاز] خودبینی، خودخواهی، تکبر: در بحر مایی و منی افتاده ام بیار / می تا خلاص بخشدم از مایی و منی (حافظ: ۹۵۶ ).

معنی کلمه مایی در فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به مای اهل شهر مای ( مردیم این شهر بسحر و جادو واحکام نجوم شهرت داشتند ) : از طالع میلاد تو دیدند رصدها اختر شمران رومی و یونانی و مایی . ( خاقانی . سج.۴۳۷ )

جملاتی از کاربرد کلمه مایی

کعبهٔ زوّار فیض مایی و از عشق یمن یمین الله است هر حجرت را
یکدل و دو دوستی نبود نکو عاشق مایی به ترک غیر گو
جمله یکی بود و دویی هیچ نه دعوی مایی و تویی هیچ نه
گفتم ای جان تو عین مایی گفت عین چه بود در این عیان که منم
گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا
تو خضر چشمه حیوان مایی چراغ کلبه احزان مایی
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه تو تاج کیانی و پشت سپاه
ای مردم چشم ار چه نمی‌بینمت اما پیوسته تو در دیده غمدیده مایی
تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران