ساعت ساعت

معنی کلمه ساعت ساعت در لغت نامه دهخدا

ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه :
بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426 ).
ای دل تو برو در بر جانان می باش
ساعت ساعت منتظر جان می باش.انوری ( دیوان چ نفیسی ص 611 ).رجوع به ساعت بساعت شود. || ناگهان. غفلةً : اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. ( ایضاً ص 337 ).

معنی کلمه ساعت ساعت در فرهنگ فارسی

ساعت بساعت

جملاتی از کاربرد کلمه ساعت ساعت

ای دل تو برو به نزد جانان می‌باش ساعت ساعت منتظر جان می‌باش
در حالت پژواک‌گویی، ممکن است بیمار، در پاسخ سؤال روان‌پزشک، کلمات او را تکرار کند، یا بخشی از جمله او را به‌همراه جواب خود تحویل دهد یا کنایه بزند مثلاً وقتی روان‌پزشک از بیمار بپرسد ساعت چند است؟ بگوید: ساعت ساعت ساعت ساعت.
محنت هجر تو ساعت ساعت است دولت وصل تو ناگه ناگه است
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار