معنی کلمه ماخولیا در لغت نامه دهخدا
ماخولیای کفر تبه کرد مغز تو
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی.سوزنی.از تنور گرم سر ماخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر.سوزنی.هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او.خاقانی.گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال.مولوی.از مایه بیچارگی قطمیر مردم می شود
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را.سعدی.به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیائی هست.سعدی.انصاف از این ماخولیا چندان فروگفت که بیش طاقت گفتنش نماند. ( گلستان چ یوسفی ص 117 ).
ماخولیا گر نیستم جویم چرا خونخواره ای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم.ملا وحشی ( از آنندراج ).