غبار دل. [ غ ُ رِ دِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غبار خاطر. مجازاً بمعنی آزردگی دل : بر دل پاکش غباری بیگناه از من چراست دیو بی انصاف بر تخت سلیمان چون نشست.خاقانی.مرا در دل ز خسرو صد غبار است ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است.نظامی.
معنی کلمه غبار دل در فرهنگ فارسی
غبار خاطر مجازا بمعنی آزردگی دل
جملاتی از کاربرد کلمه غبار دل
افتاده را بچشم حقارت مبین که خاک گر سر کشد غبار دل آسمان شود
بجز غبار دل خود سلیم چیزی نیست که همچو سیل مرا توشه ی سفر گردد
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد
دامان نفس، غبار دل روفت چون نوبت نطق، کوس را کوفت
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد از غبار دل ما در ته دیوار بماند
ز هر یقین که شود صاف سینه صاف ترم غبار دل نشوم گر کنی غبار مرا
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد که از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گردد
تنگی خاک مرا بر سر آن می آرد کز غبار دل خود طرح کنم صحرایی
گردبادش نفس سوخته خواهد گردید گر غبار دل من دامن صحرا گردد