ای جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالی بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الیّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکی شترواری بار بدهید و بضاعتی که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوی یوسف میداشت، یوسف او را بخواند تا غمگساری باشد او را و هوای یعقوب میدارد.
کی خندد اندر روی من بخت من از میدان تو کی خیمه از صحراء جانم برکند هجران تو
مصطفی (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وی بود، تا میگفت: لا یسعنی فی وقتی غیر ربی.
میخندد اندر روی من بخت من از میدان تو کی خیمه از صحراء جانم بر کند هجران تو
ابراهیم خواص گفت: العلم کله فی کلمتین لا تتکلف ما کفیت و لا تضیع ما استکفیت هم وی گفت: التاجر برأس مال غیره مفلس. و هم وی گفت: لیکن لک قلباً ساکناً و کفاً کفا فارغاً و یذهب النفس حیث شاء و قال الخواص: الاخلاص سر بین اللّه و بین عبده. شیخ الاسلام گفت که بوالحسن علوی گوید: که در مسجد دینور شدم، خواص را دیدم در صحراء مسجد در میان برفت گفتم: سلام علیک یا باسحق! بیا تا در پوشش رویم، کم برو شفقت آمد، گفت: مرا با مجوسیة میخوانی! یعنی از تجرید یا سبب آمدن، و از افراد با علاقت آمدن، مجوسیت بود. و گویند که گفتم: مجوسیت چیست؟ این بگفت.
کی خندد اندر وی من بخت من از میدان تو! کی خیمه از صحراء جانم بر کند هجران تو!