صحراء

معنی کلمه صحراء در لغت نامه دهخدا

صحراء. [ ص َ ] ( ع اِ ) صحرا. رجوع به صحرا شود.
صحراء. [ ص َ ] ( ع ص ) صفت مشبهه مؤنث اصحر. || خرماده سرخ و سپیدی آمیخته. یقال : حمار اصحر و اَتان ٌ صحراء. ( منتهی الارب ).

جملاتی از کاربرد کلمه صحراء

ای جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالی بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الیّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکی شترواری بار بدهید و بضاعتی که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوی یوسف می‌داشت، یوسف او را بخواند تا غمگساری باشد او را و هوای یعقوب می‌دارد.
کی خندد اندر روی من بخت من از میدان تو کی خیمه از صحراء جانم برکند هجران تو
مصطفی (ص) تا در تبلیغ رسالت و بسط شریعت و تمهید قواعد دین بود در مقام تفرقت بود از بهر نجات خلق و باین آیت او را از مضیق تفرقت با صحراء جمع بردند که مشرب خاص وی بود، تا میگفت: لا یسعنی فی وقتی غیر ربی.
می‌خندد اندر روی من بخت من از میدان تو کی خیمه از صحراء جانم بر کند هجران تو
ابراهیم خواص گفت: العلم کله فی کلمتین لا تتکلف ما کفیت و لا تضیع ما استکفیت هم وی گفت: التاجر برأس مال غیره مفلس. و هم وی گفت: لیکن لک قلباً ساکناً و کفاً کفا فارغاً و یذهب النفس حیث شاء و قال الخواص: الاخلاص سر بین اللّه و بین عبده. شیخ الاسلام گفت که بوالحسن علوی گوید: که در مسجد دینور شدم، خواص را دیدم در صحراء مسجد در میان برفت گفتم: سلام علیک یا باسحق! بیا تا در پوشش رویم، کم برو شفقت آمد، گفت: مرا با مجوسیة می‌خوانی! یعنی از تجرید یا سبب آمدن، و از افراد با علاقت آمدن، مجوسیت بود. و گویند که گفتم: مجوسیت چیست؟ این بگفت.
کی خندد اندر وی من بخت من از میدان تو! کی خیمه از صحراء جانم بر کند هجران تو!