مرا ز شوخی چرخ این عجب همیآید که صبح اول در عهد تو کند تزویر
جان به صبح اول اندر حضرت آوردم به صدق تا نگویی دیر آوردی، به گاه آوردهام
چون ستام صبح بسنان آفتاب پاره شد و غوغای شب از خوف سلطان روز آواره، با صبح اول برخاستم و خدمت جوان اوش را که حریف دوش بود بیاراستم، در خانه اثری از وی ندیدم و در شهر از وی خبری نشنیدم.
گفتی شب هجر توکنم روز وصال دیدی که چو صبح اول آمد سخنت
آفتاب صبح اول آنکه چون از کعبه تافت ساخت عالم را منور تا بروز واپسین
گفتی که نماز شام آیم بر تو دیدیکه چو صبح اول آمد سخنت
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش پیشرو شام روز باز پسین است