معنی کلمه شمشیر زن در لغت نامه دهخدا
نشسته به کابل یل پیلتن
گرفته جهان ترک شمشیرزن.فردوسی.ابا لشکری گشن و شمشیرزن
به بیداد بگرفت شهر یمن.فردوسی.بجای جوانان شمشیرزن
چهل سالگان خواستی ز انجمن.فردوسی.هر آن کس که بود اندر آن انجمن
ز شمشیرزن مرد و از رای زن.فردوسی.سپه بود شمشیرزن سی هزار
همه رزمجوی و همه نامدار.فردوسی.هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن.فرخی.سواری سپردار و شمشیرزن.اسدی.بخانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن.اسدی.عیب تو جامه ت نپوشد تیغ پوشد یا قلم
گر نیی زن یا قلمزن باش یا شمشیرزن.ناصرخسرو.چون جد خود شمشیرزن ابر بلا اندر وغی.ناصرخسرو.ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش
جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش.سوزنی.ز پولادخایان شمشیرزن
کمربسته بودی هزار انجمن.نظامی.برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.نظامی.دلیران شمشیرزن سی هزار
به مردم گزایی چو پیچنده مار.نظامی.ز صد شمشیرزن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به.نظامی.نه خطا گفتم خطا، کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.عطار.وقت کار از خرد تا بزرگ شریف تا وضیع همه شمشیرزن و تیرانداز و نیزه گذار باشند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
قلمزن نگهدار و شمشیرزن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن.سعدی ( بوستان ).سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن.سعدی ( بوستان ).خرابی کند خصم شمشیرزن
نه چندان که دود دل پیرزن.سعدی ( بوستان ).به خیمه درون مرد شمشیرزن
برهنه نخسبد چو در خانه زن.سعدی ( بوستان ).مخنث به از مرد شمشیرزن
که روز وغاسر بتابد چو زن.