زنگارگون

معنی کلمه زنگارگون در لغت نامه دهخدا

زنگارگون. [ زَ ] ( ص مرکب ) زنگارفام. آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگاری :
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون.رودکی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت.رودکی ( یادداشت ایضاً ). || تیره. سیاه. تار :
هوا سر بسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریای خون.فردوسی.گاه روی از پرده زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود.فرخی.برآمد یکی ابر زنگارگون
فروریخت از دیده دریای خون.نظامی.ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل و زنگاری.کمال اسماعیل. || سبز چون زنگ مس . کبود :
چو دیبای زنگارگون شد سیاه
طلایه بیامد ز هر دو سپاه.فردوسی.در او رسته گل صد هزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون.اسدی.ای گنبد زنگارگون
ای پرجنون و پرفسون.ناصرخسرو.آب ز سبزه گرفت جوشن زنگارگون
سوسن کان دید ساخت نیزه جوشن گذار.خاقانی.در پس این پرده زنگارگون
عاریتانند ز غایت برون.نظامی.

معنی کلمه زنگارگون در فرهنگ عمید

به رنگ زنگار، سبزرنگ، زنگارفام.

جملاتی از کاربرد کلمه زنگارگون

پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ آرد در آستین ز برجد نگار دست
غرقه به خون غنچه زنگارگون آمد از آن گلشن احسان برون
سلطان سرخ گل زد زنگارگون سریر ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر
برداشته است کوه ز سر سیمگون ‌کلاه واندر شدست باغ به زنگارگون قبا
در پس این پرده زنگارگون غارتیانند ز غایت برون
هوا سر به سر گشته زنگارگون زمین شد به کردار دریای خون
هر شب ازین پرده زنگارگون این همه لعبت که سر آرد برون
به‌ کوه از لاله کبکان را شود شنگرف‌گون بالین به دشت از سبزه‌گوران را شود زنگارگون بستر
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
لاله را با آن دل پر خون اگر چون غنچه اش قرطه ی زنگارگون در بر نباشد گو مباش