جملاتی از کاربرد کلمه ماسوی
شاهنشه دین علی که او راست بر جمله ی ماسوی امارت
بجان دوست که ره سوی دوست مینبری چو ذره ای بدل ار مهر ماسوی داری
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد شود از ماسوی الله جملگی فرد
گرفتشان ز عذار یگانگی پرده که تا بوحدتشان ماسوی کنند اقرار
حجت پاینده ی حق، قائم آل رسول آن که او را ماسوی الله، بنده ی فرمان بود
وارسته گشت دامن قدرش ز ماسوی کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بیم ویرانی است در ارکان ملک ماسوی دهر را تجدید کن ای شبل شاه لافتی
بیگانه ز جمله ماسوی شد هرکس که شد آشنای دلبر
باشد طفیل هستی تو خلق ماسوی مقصود ز آفرینش ارض و سما تویی
چشم پوشید از تمام ماسوی روی خود را کرد سوی آشنا