ماتمی. [ ت َ ] ( ص نسبی ) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ماتم دیده. ( آنندراج ) : تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی.رودکی.جهان چیست ماتم سرایی درو نشسته دو سه ماتمی روبرو.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).|| آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || سیاه پوش. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه ماتمی در فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱- منسوب به ماتم . ۲- ماتم دیده .
جملاتی از کاربرد کلمه ماتمی
سوز و مستی نقشبند عالمی است شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
گهر ها سلک سلک از چشم تر برد ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد
بدینسان هر دمش از نو غمی بود ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
شهید غمزهٔ او نیستم، حسرت به تیغم زد بهل ای همدم این شیون، به پا کن ماتمی دیگر
میخورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد ماتمی را که بود سود ندیده است کسی
فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست میزاید از تعلق ما هر غمی که هست
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
نگاه از بس شهید تیغ هجران است در چشمم ز هر مژگان خون آغشته، نخل ماتمی دارم