معنی کلمه قبابی در لغت نامه دهخدا
قبابی. [ ق ِ بی ی ] ( اِخ ) احمدبن لقمان بن عبداﷲ سمرقندی مکنی به ابوبکر و معروف به قبابی از راویان است.وی در ری و جز آنجا حدیث گفته و از ابی عبیده عبدالوارث بن ابراهیم بن ماهان عسکری روایت کند. ابن طاهر ازاو یاد کرده است. ( معجم البلدان ) ( انساب سمعانی ).
قبابی. [ ق ِ بی ی ] ( اِخ ) علی بن محمدبن علاء مکنی به ابوالحسن قبابی نیشابوری از راویان است. وی از محمدبن یحیی و اسحاق بن منصور و عبداﷲبن هاشم و عماربن رجاء و جز ایشان روایت شنیده است و به سال 314 هَ. ق. وفات یافته. حازمی از او یاد کند. ( معجم البلدان ) ( الانساب سمعانی ).
قبابی. [ ق ِ بی ی ] ( اِخ ) محمدبن محمود زاهد مکنی به ابوالعباس از محدثان است. وی از ابوحامد احمدبن محمدبن حسن شرقی و جز او روایت کند. ( الانساب سمعانی ).
قبابی. [ ق ِ بی ی ] ( اِخ ) محمدبن مؤمل بن نصربن مؤمل ابوبکربن ابی طاهربن ابی القاسم از عالمان قباب لیث است. گویند وی از فرزندان لیث بن نصربن سیار است که در بعقوبا سکونت کرد و به بغداد سفر کرد و از ابوالوقت عبدالاول سجزی و جز او روایت شنید. وی به سال 540هَ. ق. در بعقوبا متولد شد و در 28 جمادی الاول سال 617 هَ. ق. در همان جا وفات کرد. ( معجم البلدان ).