غمی

معنی کلمه غمی در لغت نامه دهخدا

غمی. [ غ َ ] ( ص نسبی ) غمناک. ( آنندراج ). غمگین. غم دار. غمین. اندوهناک. اندوهگین :
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.فردوسی.همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.فردوسی.دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.فردوسی.برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین.فرخی.عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان.فرخی.استادم بونصر رحمةاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 ). همه غمی وستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 625 ).
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.ناصرخسرو.هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.سوزنی.هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.خاقانی.شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.نظامی.نه نه غم او نه جنس آن بود
کز عادت او غمی توان بود.نظامی. || ( حامص ) غمگینی. غمناکی. اندوهناکی :
ز تو [ خدا ] شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگررا کمی ست.فردوسی.
غمی. [ غ َ ما ] ( ع حرف تنبیه ) لغتی است در اما، غمی واﷲ بمعنی اما واﷲ. ( از منتهی الارب ). در اقرب الموارد غما به الف آمده است. رجوع به غَما شود.
غمی. [ غ َم ْ ما ] ( ع اِ ) تیرگی. ( منتهی الارب ). غبارآلود بودن. غبرة. ( اقرب الموارد ). || تاریکی. ( منتهی الارب ). ظلمت. ( اقرب الموارد ). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کار دشوار بی راه روی. غَمّی ̍. ( منتهی الارب ). کار سختی که بدان راه نیابند. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) لیلة غمی ؛ شبی که ماه نتوان دید از میغ یا از گرد. ( مهذب الاسماء ). شب غبارناک که هلال دیده نشود. یقال : صمنا للغمی ؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان. ( منتهی الارب ). روزه داشتیم بی رؤیت هلال. ( از اقرب الموارد ). || شب نیک گرم و شب اندوه. ( منتهی الارب ). رجوع به غَمّاء شود.

معنی کلمه غمی در فرهنگ عمید

غمگین، اندوهگین، غم زده.
* غمی شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] غمگین شدن، اندوهناک شدن.

معنی کلمه غمی در فرهنگ فارسی

غمین، غمگین، اندوهگین
( صفت ) غمگین اندوهناک .

جملاتی از کاربرد کلمه غمی

ز ناتوانی خویشم غمی که هست، اینست: که ناله ام نتواند ترا بگوش آید!
سپهدار پیران غمی گشت سخت برآشفت با تیره خورشید بخت
افسوس که زندگی دمی بود و غمی قلبی و شکنجه‌ای و چشمی و نمی
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم این جام آرزو همه کس می‌دهد مرا
کنون در کار شادی من حزینم غمی در دل نمی آید جز اینم
از شیر مادرست به من می حلالتر زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت
هر خار غمی کز دل خواهم کشم ای گلرخ زان خار کنم سوزن کز خاک درت چیدم
نسیم، امشب عجب دفع غمی تو یقین دارم نه از این عالمی تو
چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت و بر چاره افگند بن
دریچه ای که غمی سر برون نیارد از آن بروی صرفه کار دل حزین مگشای