معنی کلمه عبدالواحد در لغت نامه دهخدا
عبدالواحد. [ ع َ دُل ْ ح ِ ] ( اِخ ) ابن ابی بکر الانصاری الشافعی. معروف به قاضی القنفذة. از مردم حجاز و قاضی و رئیس قنفذه و نواحی آن بود. یکی از اشراف او رادستگیر کرد و سپس رها ساخت. وی به شرق حجاز رفت و در محله موطف به سال 1089 هَ. ق. درگذشت. از تصنیفات او است : شرح الرحبیه فی الفرائض. منظومة فی اصول الدین و او را نظم و رسائلی است. ( از الاعلام زرکلی ).
عبدالواحد. [ ع َ دُل ْ ح ِ ] ( اِخ ) ابن ابی هاشم البغدادی ، مکنی به ابوعمر و معروف به غلام ثعلب. وی لغوی ، زاهد و از حفاظ حدیث بود سی هزار ورقه حدیث از حفظ املا کرد و او راست : فضائل معاویه و غریب الحدیث. وی به سال 261 هَ. ق. متولد شد و در 345 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ).
عبدالواحد. [ ع َ دُل ْ ح ِ ]( اِخ ) ابن احمدبن ابوالقاسم بن محمد الملیحی الهروی.اهل ادب و حدیث بود. از کتب او است : الرد علی ابی عبید فی غریب القرآن. الروضة که حاوی یکهزار حدیث صحیح و هزار حدیث غریب و هزار حکایت و هزار بیت شعر است.وی به سال 463 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ).
عبدالواحد. [ ع َ دُل ْ ح ِ ] ( اِخ ) ابن احمدبن علی بن عاشر الانصاری. فقیه بود و او را نظمی است. اصل او از اندلس است و در فاس متولد شد و هم بدانجا نشأت یافت. او را تصنیفاتی است ، از جمله : منظومة فی الفقه المالکی. شرح مورد الظمآن فی علم رسم القرآن. ارجوزة فی عمل الربع المجیب. المرشد المعین علی الضروری من علوم الدین و جز آن. وی به سال 1040 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ).
عبدالواحد. [ ع َ دُل ْ ح ِ ] ( اِخ ) ابن ادریس المأمون بن یعقوب المنصور. سلطان مغرب و از بنی عبدالمؤمن الکومی است. بعد از مرگ پدرش به سال 630 هَ.ق. ولایت وادی العبید یافت و به مراکش رفت و بیعت گرفت در زمان حکومت او فرنگیان بر قرطبه استیلا یافتند.وی به سال 640 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ).
عبدالواحد. [ ع َ دُل ْ ح ِ ] ( اِخ ) ابن اسماعیل بن احمد، مکنی به ابوالمحاسن و معروف به عبدالواحد الرویانی. فقیهی شافعی و از مردم رویان است به بخاری و غزنه و نیشابور رفت و به آمل طبرستان مدرسه ای بنا کرد و سپس به ری و اصفهان شد دیگر بار به آمل بازگشت ، جماعتی از مردم آنجا از روی تعصب او را به قتل رساندند. از تصنیفات او است : بحر المذهب که از بزرگترین کتب شافعی است. مناصیص الامام الشافعی.الکافی. حلیة المؤمن و جز آن. ( از الاعلام زرکلی ).