شاخ شاخ

معنی کلمه شاخ شاخ در لغت نامه دهخدا

شاخ شاخ. ( ص مرکب ) پاره پاره. ( فرهنگ جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( شعوری ). به درازا همه جا دریده. جداجدا به درازا. ریش ریش. چاک چاک. لخت لخت. تارتار. قطعه قطعه. پارچه پارچه. تکه تکه. و رجوع به شاخ شود :
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.مسعودسعد.بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم.خاقانی.ای شده بر دست توحله دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او.خاقانی.بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ.نظامی.خرقه شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ.نظامی ( مخزن الاسرار ص 140 ).بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.نظامی.بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ.نظامی.این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ.مولوی ( از فرهنگ جهانگیری ).وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ.مولوی.|| چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز. ( ناظم الاطباء ). || منشعب. متشعب. متفرق. رجوع به شاخ شاخ شدن شود. || گوناگون و رنگارنگ. ( آنندراج ).، شاخشاخ. ( اِ مرکب ) نغمه های بلبل. ( ناظم الاطباء ). آوای عندلیب. ( شعوری ).

معنی کلمه شاخ شاخ در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - پاره پاره قطعه قطعه تکه تکه قسمت قسمت . ۲ - متفرق پراکنده . ۳ - منشعب .

جملاتی از کاربرد کلمه شاخ شاخ

بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان تار تار
دل شاخ شاخ گشت درین کار شانه را پرداز زلف و کاکل دلدار نازک است
زلف تو بر مه پریشان کرده مشک ناب را شاخ شاخ افکنده بر گل سنبل سیراب را
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌ای یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدست
اگرم شانه همچو مو هوس است شانه ام فرق شاخ شاخ بس است
نخلی که از شمامه ی گیسوی شاخ شاخ شرم هزار چین و تتر مشک و عنبری
خوب را از برای دستِ فراخ جاودان شاخ شاخ ریزد شاخ
از طره تو موئی تا در کف من آمد شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ تنگدلی مانده و عذری فراخ