سقام

معنی کلمه سقام در لغت نامه دهخدا

سقام. [ س َ ] ( ع اِ ) بیماری. ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ) ( اقرب الموارد ) :
ز سعی و فضل تو داروی ومرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح.مسعودسعد.آن کلامت میرهاند از کلام
و آن سقامت میجهاند از سقام.مولوی.این طبیبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند.مولوی.
سقام. [ س ِ ] ( ع ص ، اِ ) بیماران. در این صورت جمع سقیم است. ( غیاث ) ( آنندراج ).

معنی کلمه سقام در فرهنگ عمید

۱. بیمار شدن.
۲. بیماری، دردمندی.
= سقیم

معنی کلمه سقام در فرهنگ فارسی

بیمارشدن، بیماری، مریض شدن
( صفت ) ۱ - بیمار مریض ناخوش . ۲ - نادرست ناصحیح جمع : سقام سقمائ .
بیماران در این صورت جمع سقیم است

جملاتی از کاربرد کلمه سقام

ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح
این طبیبان بدن دانشورند بر سقام تو ز تو واقف ترند
چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم
پس سقام عشق جان صحتست رنجهااش حسرت هر راحتست
گفته بودیم از سقام آن کنیز وز طبیبان و قصور فهم نیز
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
پس وصال این فراق آن بود صحت این تن سقام جان بود