معنی کلمه ستوار در لغت نامه دهخدا
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار.فرخی.هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید
بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار.ناصرخسرو.حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ستوارش.ناصرخسرو.دراز قامت در هر وجب بقتل عدو
هم از میانه کمر بسته بر میان ستوار.سوزنی ( از آنندراج ).رجوع به استوار شود.
|| امین و معتمد. ( برهان ). امین و معتمد زیرا که او درراستی خود محکم و سخت است. ( آنندراج ) :
چه گویم از صفت او و فسق او و فساد
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.سوزنی.رجوع به استوار شود. || باور کردن و تصدیق نمودن. ( برهان ). رجوع به استوار شود.