معنی کلمه ماجوج در لغت نامه دهخدا
از این کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از درد و رنج است و خون
ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم
چنان شد که دلها زتن بگسلیم
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست.فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4، ص 1660 ).ز یأجوج ومأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست.فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1662 ).ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم.ناصرخسرو.و رجوع به ماده بعد و ذوالقرنین و یأجوج در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 480، 481 و 491 شود.
مأجوج. [ م َءْ ] ( اِخ ) نام سرزمین تاتار. ( فهرست ولف ). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانه چین واقع می باشد. ( ناظم الاطباء ). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج ( محل جوج ) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانه دریای قزوین و بحراسود واقع است می نامیدند بسیاری سکیتیان را که در ایام حزقیال معروف بودند و در مغرب آسیا سکنی داشتند مأجوج می دانند... حزقیال مهارت آنان را در سواری و نیزه اندازی توصیف می کند. ( از قاموس کتاب مقدس ). به روایت تورات نام مملکتی در شمال شرقی آسیای صغیر ( مثلاً سیتی ). ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).