معنی کلمه لد در لغت نامه دهخدا
لد. [ ل َدد ] ( ع مص ) لدود.دارو در کرانه دهن کسی ریختن. ( منتهی الارب ). دارو به یک سوی دهن فروگذاشتن. ( تاج المصادر ). || خصومت کردن با کسی. ( منتهی الارب ). جدال و خصومت کردن. ( منتخب اللغات ). || بر خصم غلبه کردن در جدال. ( تاج المصادر ). || بازداشتن کسی را. || بند کردن کسی را. ( منتهی الارب ).
لد. [ ل ُدد ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَلدّ. مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند. ( منتهی الارب ) :
علم چون در نور حق فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لُد.مولوی.جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لُد.مولوی.تو که کلی خاضع امر ویی
من که جزوم ، ظالم و لدّ و غوی.مولوی.گفت ادب این بود که خود دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد.مولوی.هر که شاگردیش کرد استادشد
تو سپس تر رفته ای ای گول لد.مولوی.گویدش گیرم که آن خفاش لُد
علتی دارد ترا باری چه شد.مولوی.
لد. [ ل ُدد ] ( اِخ ) دهی است به فلسطین. گویند که عیسی علیه السلام دجال را بر در آن ده خواهد کشت. ( منتهی الارب ). شهری به فلسطین بناکرده سلیمان بن عبدالملک. ( نخبةالدهر دمشقی ص 201 ).
لد. [ ل ِ ] ( اِخ ) ناحیتی به بلژیک در «فلاندر - اُر» دارای شش هزار و هفتصد تن سکنه.