لحمه

معنی کلمه لحمه در لغت نامه دهخدا

( لحمة ) لحمة. [ ل َ م َ ] ( ع اِ ) پاره ای از گوشت. ( منتهی الارب ). بضعة. مضغة. || پود کرباس. لُحمَة. ( منتهی الارب ). || گوشت پاره ای از صیدباز که او را خورانند. ( منتهی الارب ). مسته. چشته.
لحمة. [ ل ُ م َ ] ( ع اِ ) پود کرباس. ( منتهی الارب ). مقابل سدی ، تار. اشتی. نیر. هدب. || گوشت پاره ای از صید باز که او را خورانند. ( منتهی الارب ). لَحمَة. چشته. مَستَه. ج ، لُحَم. || لحمة جلدة الرأس ؛ پوست سر که بگوشت نزدیک باشد. || خویشی و قرابت. ( منتهی الارب ). خویشاوندی : اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و دقایق قربت مستمر و مشتبک شده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 306 ). و او بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت و مذلتی که بر طایع [خلیفه ] و خلع او رفت او را در کنف عاطفت و رحمت خویش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 308 ).

معنی کلمه لحمه در فرهنگ عمید

۱. قرابت، خویشی.
۲. (اسم ) نخی که در عرض پارچه به کار می رود، پود جامه.

معنی کلمه لحمه در فرهنگ فارسی

( اسم ) تار جامه تان : دوم آنکه از لحمه باشد که آن تان جامه است که می بافند .
پود کرباس یا گوشت پاره از صید باز که او را خورانند .

جملاتی از کاربرد کلمه لحمه

از کیست قدر رویت چون نیست غیر تو کس هر لحظه در لباسی هر لحمه در نقابی