لامحال

معنی کلمه لامحال در لغت نامه دهخدا

لامحال. [ م َ ] ( از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر :
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.منوچهری.رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله.ناصرخسرو.تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال.ناصرخسرو.

معنی کلمه لامحال در فرهنگ فارسی

لا محاله رنج مکبر تو که خود بخاک یکی روز بر تو کنندش بلا محنال و محاله . ( ناصرخسرو )
ناچار ناگزیر

جملاتی از کاربرد کلمه لامحال

نیک کردی این سؤال لامحال من بگویم در جواب این سؤال
فنای خلق آنجا لامحال است که باقی وجه رب‌ذوالجلال است
پندار کز تولد عقل‌ست لامحال این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
مگیر عیب گر آرم به مجلس تو سخن به سوی کعبه بود لامحال رغبت حاج
سرش میم و دو دست حی لامحال شکم میم و دیگر دو پایش چو دال
در این عصیان هم آدم را کمال است که غفران حق از پی لامحال است
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
تفاوت از ره شأن و کمال است که ثابت در مراتب لامحال است
تفرقه جان ومال کرده بود لامحال هرکه کند اختیار قربتِ دیوانگان
اوست در اجسام جاری لامحال تا برد اجسام را رو در کمال