معنی کلمه فرمان بری در لغت نامه دهخدا
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندرنیارد به فرمان بری.فردوسی.نبینم همی در سرش کهتری
نیابد کس او را به فرمان بری.فردوسی.گه رزم چون بزم پیش آوری
به فرمان بری ماند آن داوری.فردوسی.واجب است بر من فرمان بری. ( تاریخ بیهقی ).
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بر شه به فرمان بری.اسدی.چاکران تو همه فرماندهان عالم اند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری.سوزنی.سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمان بری کاری ندیدند.نظامی.من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمان بری.نظامی.وگر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تأدیب آن یافت.نظامی.رجوع به فرمان شود.