معنی کلمه فرغ در لغت نامه دهخدا
فرغ. [ ف َ ] ( ع اِ ) جای برآمدن آب از دلو از مابین دسته آن. ( منتهی الارب ). مخرج الماء من الدلو بین العرافی. ( اقرب الموارد ). || خنور با دوشاب. ( منتهی الارب ). ظرفی که در آن شیره باشد. || زمین خشک بی گیاه. ( اقرب الموارد ).
فرغ. [ ف ِ ] ( ع اِمص ) پرداخت. ( منتهی الارب ). فراغ. ( اقرب الموارد ). رجوع به فراغ شود.
فرغ. [ ف َ رِ ] ( ع ص ) پردازنده از کاری. ( منتهی الارب ). فارغ. ( از اقرب الموارد ).
فرغ. [ ف ُ ] ( ع ص ) کمان بی وتر. ( از اقرب الموارد ).
فرغ. [ ف َ ] ( اِخ ) نام دو منزل از منازل قمر است. ابوریحان نویسد: منزل بیست وششم فرغ نخستین و نام منزل بیست وهفتم فرغ دوم و نیز پیشین و پسین گویند. و هر یکی از این دو فرغ دو ستاره است روشن و یک از دیگر به چند نیزه ای دور شده و بر پهنا و همه از صورت اسب بزرگ اند و فرغ بیرون آمدن آب بود از دول زیراک تازیان این چهار ستاره را به دول تشبیه کرده اند و برج یازدهم به دلو معروف است و نیز هر دو فرغ را دو عرقوه خوانند برین و فرودین. ( التفهیم چ همایی ص 106، 157 ).