فراسیاب

معنی کلمه فراسیاب در لغت نامه دهخدا

فراسیاب. [ ف َ ] ( اِ مرکب ) افراس ِ آب. حباب. شیشه مانندی که به سبب باریدن باران بر روی آب به هم میرسد. ( برهان ).
فراسیاب. [ ف َ ] ( اِخ ) افراسیاب که پادشاه ترکستان بوده. ( برهان ). افراسیاب پور پشنگ شاه ترکستان. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.خاقانی.گو دشمن اگر فراسیاب است
تنها زندش چو آفتاب است.نظامی.رجوع به افراسیاب شود.

جملاتی از کاربرد کلمه فراسیاب

آن خون سیاوش از خم جم چون تیغ فراسیاب در ده
شرف به قدرش جوید فراسیاب حشر هنر ز صدرش گیرد پشنگ و پوری هم
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم درع فراسیاب به پیکان صبح‌گاه
نبیره جهاندار فراسیاب که از پشت شیران ربودی کباب
همچون فراسیاب کهن بود جان بداد بر شهریار پور سیاوش بنار تو
صبح چون رخش رستم اندر تاخت می چو تیغ فراسیاب دهید
به روز رزمی همچون فراسیاب پشنگ به وقت بزم فریدون آبتین بلقا
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب وی ‌کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
کافرانی دلیر چون رستم میر شان چون فراسیاب غیور