فدی

معنی کلمه فدی در لغت نامه دهخدا

فدی. [ ف َ دا ] ( ع مص ) فِدی ̍. رجوع به فداء شود. || ( اِ ) مالی که در عوض مفدی داده شود.
- فداک ابی ، فدی لک ابی ؛ هنگام دعا کردن کس آرند، یعنی پدرم را فدای تو کنم. و آن از مصادری است که عامل آن بسبب کثرت استعمال حذف شود. ( از اقرب الموارد ).
فدی. [ ف ِ دا ] ( ع مص ) فداء. فَدی ̍. رجوع به مصادر مذکور شود. || ج ِ فدیة. رجوع به فدیة شود.
فدی. [ ف ِ ] ( از ع ، ص ) در فارسی ، ممال فداء بمعنی قربانی شده و فداشده است :
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی.ابوالفرج.تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی.ادیب صابر.فلان مجاور دولتسرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی.سیف اسفرنگ ( دیوان ص 483 ).

معنی کلمه فدی در فرهنگ عمید

= فدا

معنی کلمه فدی در فرهنگ فارسی

( صفت ) قربانی شده فدا گشته .
ماخوذ از تازی در فارسی مال فدائ به معنی قربانی شده و فدا شده است .

جملاتی از کاربرد کلمه فدی

ای چو ابراهیم آزر کرده فرزندی فدی وی چو ابراهیم ادهم کرده ملکی رارها
نقش او بر گیاه کبش فدی صدق‌اللّٰه در دو گوش ندی
گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار
هم شد فدی تویی تو مایی ما وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر
تاج فرشست از تو بر فرق هدی هست دنیا خاک پایت را فدی
عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند معشوقش از خودی خود او را خودی کند
پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان
ز پیکار سر بر مگردان که من فدی کرده دارم بدین کار تن
ای مه ز فروغ رایت افروخته چهر بر رسم فدی گرد سرت گشته سپهر