فانی شدن

معنی کلمه فانی شدن در لغت نامه دهخدا

فانی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) رفتن. نابود شدن :
فانی نشود هرچه کآن بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست.ناصرخسرو.|| ( اصطلاح صوفیه ) ترک دنیا و از خود گذشتن و سپردن طریقت حق است به امید بقای ابدی یا بقای باﷲ. رجوع به فانی و فنا شود.

معنی کلمه فانی شدن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - نابود شدن نیست گشتن ۲ - ترک دنیا کردن و از خود گذشتن و سپردن طریقت حق بامید بقای ابدی یا بقائ بالله .

جملاتی از کاربرد کلمه فانی شدن

اگرچه از فنا موئی ندیدم بجز فانی شدن روئی ندیدم
و گفت: محبت هرگز درست نیاید تا اعراض رادر سر او اثری بود و شواهد را در دل او خطری بل صحت محبت نسیان جمله اشیا است در استغراق مشاهده محبوب و فانی شدن محب از محبوب به محبوب.
و گفت: اول توحید فانی شدن است همه چیزها از دل مرد و بخدای بازگشتن به جملگی.
برنمی آید ز ابر آن آفتاب بی زوال ورنه ما آماده فانی شدن چون شبنمیم
دلم فانی شدن در عشق خواهد چو می‌دانم که دنیا هست فانی
و گفت: حقیقت ذکر فانی شدن ذاکر است در ذکر و ذکر در مشاهده مذکور.
سارتر مطرح می‌کند که آنچه در میان آدمیان تفاوت می‌پذیرد ضرورت در جهان بودن، در جهان کار کردن، در جهان در میان دیگران زیستن و در آن فانی شدن است. اینها هم جنبه عینی دارند و هم ذهنی. از این نظر جنبه عینی دارند که همه جا هستند و در همه جا باز شناخته می‌شوند. از این لحاظ جنبه ذهنی دارند که با بشر زنده‌اند و اگر بشر آن‌ها را زنده ندارد - یعنی در جهان وجود رابطه خود را آزادانه نسبت به آن‌ها تعیین نکند - هیچ نیستند.
معرفت فانی شدن در وی بود هر که فانی نیست عارف کی بود‌؟
این زبانهٔ آتشی چون نور بود سایهٔ فانی شدن زو دور بود
اوّل فانی شدن از نفس و صفات خویش ببقاء حق و صفات او پس فانی شدن از شهوت بهلاک شدن در وجود حق.
که ز شادی خواست هم فانی شدن بس مطوق آمد این جان و بدن