فاسخ

معنی کلمه فاسخ در لغت نامه دهخدا

فاسخ. [ س ِ ] ( ع ص ) برگرداننده بیع و عزم. ( غیاث ). آنکه عقدی را بوسیله حق خیار بهم میزند. رجوع به فسخ شود. || شکننده. ( ناظم الاطباء ). || تباه و فاسد کننده. || تباه و فاسد شونده. ( غیاث ). رجوع به فسخ شود.
فاسخ. [ س ِ ] ( اِخ ) یکی از اعیاد یهود، و بصورت فصح نیز ضبط شده است.لفظ فصح تعریب فِسْخ عبرانی است. ( اقرب الموارد ).

معنی کلمه فاسخ در فرهنگ فارسی

یکی از عیاد یهود و به صورت فصح نیز ضبط شده است .

جملاتی از کاربرد کلمه فاسخ

شرط انفساخ احتمالی عقد در آینده را شرط فاسخ گویند.