فارقی

معنی کلمه فارقی در لغت نامه دهخدا

فارقی. [ رِ ] ( ص نسبی )منسوب به میافارقین. ( از اقرب الموارد ) ( سمعانی ).
فارقی. [ رِ ] ( اِخ ) عبدالکریم بن عبدالحاکم بن سعید. از وزیران دولت فاطمی مصر و پدرش از قضاة بود. و اولین کسی بود که وزارت این خاندان را به عهده گرفت مرگ او در سال 454 هَ. ق. اتفاق افتاد. ( از اعلام زرکلی ص 540 ).
فارقی. [ رِ ] ( اِخ ) عمربن اسماعیل بن مسعود ابوحفص رشیدالدین الربعی الفارقی. ادیب زمان خود بود و در دیوان انشاء نویسنده بود. در تفسیر و اصول عارف بود. دو کتاب مقدمةالکبری و مقدمةالصغری در نحو از آثار اوست. زندگی او میان سالهای 598 و 687 هَ. ق. بود. ( از اعلام زرکلی ).
فارقی. [ رِ ] ( اِخ ) مالک بن سعیدبن مالک ، مکنی به ابوالحسن. از قضات کشور مصر بود و پس از عزل عبدالعزیزبن محمد در سال 398 هَ. ق. سمت ولایت یافت ، و به تدریج منزلت او در نزد حاکم مصر بالا رفت و همنشین اوگردید و در جشن ها و روزهای سلام بهمراه او بر منبر میرفت. مردی فصیح ، بلیغ، آرام و موقر بود و به کار نیک رغبتی داشت. شش سال و هفت ماه بر مسند قضا بود. درگذشت او را در سال 405 نوشته اند. ( از اعلام زرکلی ).

جملاتی از کاربرد کلمه فارقی

خلق عالم را ز گاو و خر نبینم فارقی گر چو گاو و خر بر ایشان فرض گوش و دم کنم