غمکش

معنی کلمه غمکش در لغت نامه دهخدا

غمکش. [ غ َ ک َ / ک ِ ] ( نف مرکب ) آنکه غم کشد.غمناک. غمدار. غمزده. غمدیده. غمرسیده :
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.ابوالحسن بهرامی.در سایه آن زلف مشوش که تراست
ای بس دل سرگشته و غمکش که تراست.انوری.میی کوست حلوای هر غمکشی
ندیده بجز آفتاب آتشی.نظامی ( از آنندراج ).

معنی کلمه غمکش در فرهنگ عمید

غم خوار، غمناک، اندوهگین.

معنی کلمه غمکش در فرهنگ فارسی

غمخوار، غمناک، اندوهگین
( صفت ) آنکه غم کشد غمناک غمزده .

جملاتی از کاربرد کلمه غمکش

بی‌تو عیشم سخت ناخوش می‌رود صد ستم بر جان غمکش می‌رود
یارم نشد آن بت پریوش هرگز زو شاد نگشت این دل غمکش هرگز
وین غمکش شبرو که دلش میخوانند هرگز روزی به شادمانی نرسید
گر فروشی بر من غمکش جهان هر سر مویم خریداری شود
در سایهٔ آن زلف مشوش که تراست ای بس دل سرگشتهٔ غمکش که تراست
هان ای دل غمکش غم او در برکش تا درنگری خود غم او او باشد
مه آتش پرستم آتش اندر جان غمکش زد در آتشگاه رسوایی به خان و مانم آتش زد
چند بی فایده فریاد کنم کاندر شهر هیچکس را غم این سوخته غمکش نیست
اکنون که مرا کشت، بگویند که باری خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
خسروا، گر عاشقی از غم منال عشقبازان را دل غمکش بود