غمناکی

معنی کلمه غمناکی در لغت نامه دهخدا

غمناکی. [ غ َ ] ( حامص مرکب ) غمگین بودن. غمناک و اندوهگین بودن :
شد درین خشت خانه خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی.نظامی.دید کین خیلخانه خاکی
نارد الا غبار غمناکی.نظامی.خاک زر شد هیأت خاکی نماند
غم فرح شد خار غمناکی نماند.مولوی.کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو بجان آمدم ز غمناکی.حافظ. || ( ص نسبی ) منسوب به غمناک. شخص اندوهگین :
چون گریزانی ز ناله خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان.مولوی ( مثنوی ).

معنی کلمه غمناکی در فرهنگ عمید

غمناک بودن، حالت غمناک، اندوهناکی.

معنی کلمه غمناکی در فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به غمناک غمگین اندوهگین : چو گریزانی ز ناله خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان ? ( مثنوی )

جملاتی از کاربرد کلمه غمناکی

در زمانه غمناکی به‌سر می‌بریم که چندان مجال امیدواری به آدم نمی‌دهد. معلوم است که حیرانم و گاهی فکر می‌کنم به سال‌های سپری شده، هنگامی که به تغییر باور داشتیم. آن وقت‌ها آسمان در دسترس بود، اما دستمان نرسید ستاره‌ها را بچینیم و بخت از کف‌مان رفت.
خاک زر شد هیات خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند
تا دل از غمناکی خود شادمان دیدم تو را جهد آن دارم که باشم از همه غمناکتر
از عبدالرّحمن قوّال شنیدم گفت: امیر محمّد روزی دو سه چون متحیّری‌ و غمناکی می‌بود، چون نان می‌بخوردی‌، قوم را بازگردانیدی. سوم روز احمد ارسلان‌ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است ناچار بباشد، در غمناک بودن بس‌ فایده نیست؛ خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود که ما بندگان می‌ترسیم که او را سودا غلبه کند فالعیاذ باللّه‌ و علّتی‌ آرد. امیر، رضی اللّه عنه، تثّبط فرونشاند و در مجلس چند قول‌ آن روز بشنود از من؛ و هر روز به تدریج و ترتیب چیزی زیادت می‌شد، چنانکه چون لشکر سوی هرات کشید، باز به شراب درآمد ولکن خوردنی‌ بودی با تکلّف و نقل‌ هر قدحی بادی سرد که شراب و نشاط با فراغت دل رود و آنچه گفته‌اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفت‌ غم بنشاند، بزرگ غلطی است؛ بلی در حال‌ بنشاند و کمتر گرداند، اما چون شراب دریافت‌ و بخفتند، خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد .
پاک آمده ای در طلب پاکی باش رَوشاد بزی بر سرِ غمناکی باش
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش دول رانی به خاک افتاده بیهوش
ماییم به غمناکی خود شاد شده بل از غم و شادی همه آزاد شده
به محبوسی که عمرش رفت در بند به غمناکی که با غم گشت خرسند
در همه شهر یکی خانه نبینم که در او سر به زانوی غم از دست تو غمناکی نیست
اگر غمگین نباید بود از غمناکی یاران نباید داشت از ناشادی ما شادمانی هم
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند