جملاتی از کاربرد کلمه غم بار
همینالم که از غم بار دارم عجب این جان نالان تا چه زاید
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
کوه غم بار به دل نیست طلبکار ترا که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
دل بصد جرم گرفتار نباید در حشر چون گرفتار غم بار ستمکاره شود
ز کار و بارم ار پرسی مرا کارست خون خوردن ز غم بار جهان بر دل زهی کار و زهی بارم
جانا به شب وصال پیکار مکن بر پشت دلم بیش ز غم بار مکن
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
می شود نخل برومندی که غم بار آورد هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
سعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکان فکنی ز خود غم بار خود سوی یار خود سفری کنی
بزمت غم بار ما ندارد عیش تو غبار ما ندارد