عمش

معنی کلمه عمش در لغت نامه دهخدا

عمش. [ ع َ ] ( ع مص ) بی آهنگ زدن. ( از منتهی الارب ). بدون قصد و عمد زدن. ( از ناظم الاطباء ).
عمش. [ ع َ ] ( ع ص ، اِ ) چیز موافق و برابر. ( منتهی الارب ). هر چیز موافق و برابر. ( ناظم الاطباء ). چیز موافق. ( از اقرب الموارد ). || نیکویی و صلاح در بدن و در هر چیزی. یقال : الختان عمش للصبی ، و هذا طعام عمش لک ( از منتهی الارب )؛ یعنی ختنه نیکو صلاح است کودک را، و این طعام صالحی است ترا.
عمش. [ ع َ م َ ] ( ع مص ) سخن در کسی اثر کردن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || فربه گشتن مریض. ( از منتهی الارب ). سالم گشتن بدن بیمار. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || سست بینایی گردیدن. ( از منتهی الارب ). سست بینایی گردیدن دیده و جاری شدن اشک از آن در اکثر اوقات. ( از اقرب الموارد ).
عمش. [ ع َ م َ ] ( ع اِمص ) سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره. ( از منتهی الارب ). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره. ( از اقرب الموارد ). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطه علتی. ( غیاث اللغات ). ضعف بصر. ضعف باصره. کم دید شدن چشم. کم بینی :
این چنین آتش کشی اندر دلش
دیده کافر نبیند از عمش.مولوی.
عمش. [ ع ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اعمَش و عَمشاء. رجوع به اعمش و عمشاء شود.

معنی کلمه عمش در فرهنگ عمید

ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.

معنی کلمه عمش در فرهنگ فارسی

جمع اعمش جمع عمشائ

جملاتی از کاربرد کلمه عمش

شد آگه که بشکست پیمان اوی عمش خورد زنهار بر جان اوی
بر بناگوش سیاه مشک رنگ از عمش کافور حسرت بیختم
پس به نام ابن‌ عمش حیدر صفدر که گشت ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
دکان جان و دل بگشائید در عمش اقبال کار و رونق بازار بنگرید
سرانجام کار آن پسر یافت دست عمش را بکشت و به شاهی نشست
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
بدانست عمش محمد بود مهین زاده ی شاه سرمد بود
کودکی از بنی هاشم با یکی از ارباب مکارم بی ادبی کرد، شکایت به عمش بردند، خواست تا وی را ادب کند گفت: ای عم من کردم آنچه کردم و عقل من با من نبود، تو بکن آنچه می کنی و عقل تو با توست.
همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش گرچه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
نبد دیده روی پدر یک زمان عمش را پدر بودی از دل گمان