معنی کلمه عرقناک در لغت نامه دهخدا
مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی.میرزا صائب ( از آنندراج ).چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل
شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن.میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ).أرش الفرس ؛ عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن. ( منتهی الارب ).
- عرقناک بودن ؛ ازعرق پوشیده بودن. ( ناظم الاطباء ).