عرق کرده. [ ع َ رَ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آن که عرق از بدنش جاری شده باشد. خوی کرده. ( فرهنگ فارسی معین ). خوی آورده : ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر راست چون عارض گلگون عرق کرده یار.سعدی.نشست از خجالت عرق کرده روی که آیا خجل گشتم از شیخ کوی.سعدی.|| کنایه از اسبی باشد که او را به کثرت سواری چنان کرده باشند که از دوانیدن و تردد فرمودن بسیار، عرق بر بدن او ننشیند ونفسش تنگ نشود. ( برهان ). اسبی که او را به کثرت سواری چنان استعمال کرده باشند که از دوانیدن و تردد نمودن بسیار عرق بر بدنش ننشیند و نفسش تنگ نشود. ( آنندراج ).
معنی کلمه عرق کرده در فرهنگ عمید
خوی کرده، آن که عرق از پوست بدنش جاری شده.
معنی کلمه عرق کرده در فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - آن که عرق از بدنش جاری شده خوی کرده . ۲ - تربیت شده و آموخته در دو ( اسب ) اسبی که هر چند او را بدوانند عرق نکند و نفسش تنگ نگردد .
جملاتی از کاربرد کلمه عرق کرده
رخت که همچو گل از تاب می عرق کرده هزار جامه جان را چو غنچه شق کرده
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
آنی که با عذار تو گل کرده بحث لیک از خجلتی که دیده عرق کرده آن بحث
در آتش و آبم ز دل و دیده چو دیدم کافروخته رخسار و عرق کرده جبین است
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را
خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان