عبادان

معنی کلمه عبادان در لغت نامه دهخدا

عبادان. [ ع َب ْ با ] ( اِخ ) رجوع به آبادان در این لغت نامه و معجم البلدان و ریحانة الادب شود.

معنی کلمه عبادان در دانشنامه آزاد فارسی

عَبّادان
رجوع شود به:آبادان، شهر

جملاتی از کاربرد کلمه عبادان

همچنین باید دانست که عبادان از ولایات تابعهٔ بصره به‌شمار می‌آمده‌است. البته راه «بصره ـ عَبّادان» به‌طور جزئی، چنین بود که از بصره تا ابلّه، دو برید (پیک)، سپس تا «بیان» یک مرحله، و بعد تا عبادان یک مرحله دیگر راه بود.
چهارم آن که در این روز قرآن بیشتر خواند و سوره الکهف برخواند که در فضل آن اخبار بسیار آمده است و عبادان سلف عادت داشته اند هزار بار قل هو الله احمد خواندن و هزار بار صلوات دادن و هزار بار «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله و الله اکبر» گفتن.
نام آبادان تا پیش از ۱۳۱۴ خورشیدی عَبّادان (محل عبادت) بوده هست، که به پیشنهاد فرهنگستان ایران و تصویب دولت نام آن تغییر می‌کند. همهٔ مورخان و جغرافی‌نویسان اسلامی که در گذشته یادی از این ناحیهٔ ایران کرده‌اند و نام عَبّادان را به کار برده‌اند. آنان، عبادان را هم بر دِه یا شهر آبادان اطلاق کرده‌اند، هم بر خود جزیره. آبادان در گذشته روستایی به نام عَبّادان بوده‌است.
اگرچه ابوالفرج اصفهانی روایتی را نیز ذکر کرده که بر ارتباط احمد و حاضر در بصره و نواحی اطراف اهواز دلالت دارد. در آنجا گفته شده که هارون الرشید دستور داد آنها را بگیرند و نزد او ببرند. شمس‌الدین ذهبی از مدائنی نقل کرده‌است که هارون الرشید در سال ۱۸۵ قمری (۸۰۱ میلادی) خبر یافت که احمد در عبادان (آبادان فعلی) در حال تدارک قیامی است.
سهل تستری رحمهم الله می گوید، «سه ساله بودم که شب نظاره کردمی اندر خاک. محمد بن سوار رحمهم الله که نماز شب کردی یک بار مرا گفت، «آن خدای را که تو را بیافرید یاد نکنی ای پسر؟» گفتم که چگونه یاد کنم؟ گفت که شب که اندر جامه خواب همی گردی سه بار بگوی به دل نه به زبان که خدای با من است و خدای به من همی نگرد و خدای مرا می بیند. گفت، «چند شب آن همی کردم». پس گفت، «هر شبی هفت بار بگوی، همی گفتم». پس حلاوت این اندر دل من افتاد. چون سالی برآمد مرا گفت، «آنچه تو را گفتم یاد دار همه عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند که این دست گیرد تو را در این جهان و در آن جهان. چند سال آن همی گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد، پس یک روز خال مرا گفت، «هرکه حق تعالی با وی بود و به وی همی نگرد و وی را همی بیند معصیت نکند. زنهار تا معصیت نکنی که وی تو را همی بیند. پس مرا به معلم فرستاد. دل من پراکنده می شد. گفتم، «هر روز یک ساعت بیش مفرستید». تا قرآن بیاموختم و آنگاه هفت ساله بود. چون ده ساله شدم پیوسته روزه داشتمی و نان جوین خوردمی تا دوازده ساله شدم، سال سیزدهم مرا مسأله ای در دل افتاد، گفتم، «مرا به بصره فرستید تا پرسم». شدم و پرسیدم از جمله علما. حل نکردند. به عبادان مردی را نشان دادند. آنجا شدم. وی حل کرد مدتی با وی بودم، پس با تستر آمدم و به یک درم سیم جو خریدمی و روزه داشتمی و بدان گشادمی بی نان خورش و یک سال به یک درم سیم بسنده کردمی. پس عزم کردم که به سه شبانه روز هیچ نخوردم تا بدان قادر شدم پس فرا پنج شدم و فرا هفت شدم تا به تدریج بیست و پنج روز رسانیدم که هیچ چیز نخوردمی و بیست و پنج سال بر این حال صبر کردم بایستادم و همه شب زنده داشتمی».