صورت نگار

بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو

ساخت ترکیب ترا از جان و دل روزی که گشت نقش پیوند قضا صورت نگار آب و گل

اگر کشند به چین صورت نگار به دست بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی

امکان تمام کرده از نقش صورتش این قدرتی زصنعت صورت نگار اوست

شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل

نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست

رد و قبول در کف صورت نگار و ما چو لعبتی به کاخ منقش نشسته‌ایم

زهی بصورت و معنی چو مردم دیده عزیز کرده ی صورت نگار مردم چشم

ما ز هر صورتی که می‌بینیم نقش صورت نگار می‌جوییم

چشم صورت نگار بسیارست دل معنی نگار بایستی