صطخر

معنی کلمه صطخر در لغت نامه دهخدا

صطخر. [ ص ِ طَ ] ( اِخ ) مخفف اصطخر است :
چو شد روشنک سوی شهر صطخر
پذیره شدش هر که بودیش فخر.فردوسی.سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که گردن کشان را بدان بود فخر.فردوسی.ز کرمان بیامد بشهر صطخر
بسر برنهاد آن کیی تاج فخر.فردوسی.چنین تا به شهر صطخر آمدند
ز شاهان همی داستانها زدند.فردوسی.رجوع به استخر شود.

جملاتی از کاربرد کلمه صطخر

چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب به سوی صطخر آمد از پیش آب
برین هم نشان تا به شهر صطخر که بهمن بدو داشت آواز و فخر
برآنند کاندر صطخر اردشیر کهن گشت و شد بخت برناش پیر
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر
ز جهرم بیامد به شهر صطخر که آزادگان را بران بود فخر
ز کرمان بیامد به شهر صطخر به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر
هرانکس که بد بابکی در صطخر به آگاهی شاه کردند فخر
یکی کاخ کشواد بد در صطخر که آزادگان را بدو بود فخر
خرامان بیامد به شهر صطخر که شاهنشهان را بدان بود فخر
بنه سوی شهر صطخر آورید بپیوند ما نیز فخر آورید