صرصری

معنی کلمه صرصری در لغت نامه دهخدا

صرصری. [ ص َ ص َ ] ( ص نسبی ) منسوب به دیهی در دو فرسنگی بغداد معروف به صرصرالدیر. ( سمعانی ).
صرصری. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) ابواسحاق ابراهیم بن عسکربن محمدبن ثابت. یاقوت گوید: وی صدیق ما بود و مردی صاحب حمیت و مردانگی بود و شعرا را در مدح وی قصایدی است. کمال قاسم واسطی در حق او سروده است :
اقول لمرتاد تقسم لُحمه
علی البید ما بین السری و التبحر.( معجم البلدان ).
صرصری. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) ابوالقاسم اسماعیل بن حسین بن عبداﷲبن هیثم بن هشام صرصری. شیخ ثقة و صدوق بود. وی از ابوعبداﷲ حسین بن اسماعیل محاملی و محمدبن عبیداﷲبن العلاء کاتب و ابوالعباس احمدبن محمدبن سعیدبن عقدة کوفی و ابوعیسی احمدبن اسحاق انماطی و ابوعمر حمزةبن قاسم هاشمی و جز ایشان روایت دارد، و ابوبکر احمدبن محمدبن غالب برقانی و محمدبن احمدبن شعیب رویانی و ابوالحسین محمدبن علی بن مهتدی باﷲ از وی روایت کنند آخرین کسی که از وی روایت کند ابوطاهر احمدبن محمدبن عبداﷲ قساری خوارزمی است. در بغداد در جمادی الثانیه 403 هَ. ق. درگذشت. و جنازه اش را به صرصر برده دفن کردند و امام ابوحامد اسفراینی بر وی نماز گزارد. ( سمعانی ).
صرصری. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) جمال الدین ابوزکریا یحیی بن یوسف صرصری ضریر حنبلی متوفی 656 هَ. ق. وی دیوانی دارد در زهد و مدایح پیغمبر. ( کشف الظنون ). زرکلی او را انصاری و اهل دیهی نزدیک بغداد دانسته گوید: دیوان وی مخطوط است. ( الاعلام زرکلی ، ص 1158 ). و رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی ص 316 شود.
صرصری. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) نجم الدین ابوربیع سلیمان بن عبدالقوی طوخی صرصری ، فقیه و از دانشمندان. در قریه طوخی از اعمال صرصر در عراق متولد گردید و در 691 هَ. ق. به بغداد شد و در 704 به دمشق رفت و در بلد الخلیل ( فلسطین ) درگذشت. او راست : «بغیة السائل فی امهات المسائل » و «الاکسیر فی قواعد التفسیر» و «الذریعة الی معرفة اسرار الشریعة» و «تعالیق علی الاناجیل » و «شرح المقامات الحریریة» و «مختصر الجامع الصحیح للترمذی » دردو جلد خطی. ( الاعلام زرکلی ص 388 از شذرات الذهب ).

معنی کلمه صرصری در فرهنگ فارسی

جمال الدیت ابو زکریا یحیی ابن یوسف ضریر حنبلی شاعر عرب ( ف. ۶۵۶ ه.ق . ). وی دیوانی دارد در زهد و مدایح پیغمبر(ص ).
نجم الدین ابو ربیع سلیمان بن عبد القوی طوخی صرصری

جملاتی از کاربرد کلمه صرصری

باز آ که تاخودی بگذارند خاکیان تو صرصری و عاشق جان سوخته غبار
رزم تو گلشی در آن عزم تو کرده صرصری تخت تو گلبنی بر آن بخت تو کرده عبهری
بخفض و اهتراز از هیبت حق چنان آید که پیش صرصری بق
هوای خانه بود چون حباب دشمن من بساط عیش مرا صرصری بهم نزده است
هر نسیمی کآمد از کویش به بادم داد و رفت سرسری نگذشت هرگز صرصری از گرد ما
پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان
شمعی افروختم که گشت روشن از نور او جهان ناگهان صرصری وزید کرد خاموش آن چراغ
میجهد از بی نیازی صرصری می زند بر هم بیک دم عالمی
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
گلشن دل را رسد گاه خزان بگذرد زان صرصری دامن کشان