صبحگهی

معنی کلمه صبحگهی در لغت نامه دهخدا

صبحگهی. [ ص ُ گ َ ] ( ص نسبی ) منسوب به صبحگه :
چون پر افشاند مرغ صبحگهی
شد دماغ شب ازخیال تهی.نظامی.

جملاتی از کاربرد کلمه صبحگهی

بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی که چشم او به ره انتظار توست دچار
ای بخت تیره دست بدار از شکست من توئی نسیم صبحگهی من نه زلف یار
کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست
گر چو گل در کف ما جام می صبحگهی است آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است
ناگه چو شمع صبحگهی سر به پای برد خوابش ربود و باز فرو جست و درگریست
چو شمع صبحگهی جان دهم به بوی نسیم چو صبحدم به شکرخنده می شوم تسلیم
گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط سجده از دور بهر صبحگهی باید کرد
بیا چو باد سحرگه که جان بیفشانند چو شمع صبحگهی در رهت هواداران