صبحگه

معنی کلمه صبحگه در لغت نامه دهخدا

صبحگه. [ ص ُ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ،ق مرکب ) صبحگاه. بامدادن. مخفف صبحگاه :
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته.خاقانی.زناشویی به هم خورشید و مه را
رحم بسته بزادن صبحگه را.نظامی.گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم.حافظ.رجوع به صبحگاه شود.

معنی کلمه صبحگه در فرهنگ فارسی

( اسم ) بامدادان صبحگاهان هنگام صبح .

جملاتی از کاربرد کلمه صبحگه

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت
دوش در آمد از درم تازه چو باد صبحگه مشک فشانده بر قبا غالیه سوده بر کله
مهر رخسار عالم افروزت چاک در جیب صبحگه کرده
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
چراغ شب ز باد صبحگه مرد گل دوشینه یک شب ماند و پژمرد
تا خبر از وصل آن خورشید یابد جان دهد چشم بر راه نسیم صبحگه دارد چراغ
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر وی چون فروغ صبحگه صیتت‌ گرفته بحر و بر
ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
فروغ روی تو خورشید و مه بس است مرا جبینت آینه صبحگه بس است مرا
از پی نظم تخت شه و ز پی بزم عید گه چرخ گسست صبحگه عقد لآلی و دری