صبح نخستین

معنی کلمه صبح نخستین در لغت نامه دهخدا

صبح نخستین. [ ص ُ ح ِ ن ُ خ ُ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صبح نخست. صبح اول. صبح کاذب. غطاط. دم گرگ. رجوع به صبح نخست شود :
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.منوچهری.صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند.نظامی.

معنی کلمه صبح نخستین در فرهنگ فارسی

صبح نخست صبح اول

جملاتی از کاربرد کلمه صبح نخستین

روز کز صبح نخستین نفسی کم می‌زد همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
از افق صبح نخستین سر کشید عالم نو زاده را در بر کشید
مرا چو صبح نخستین زبان ببست فلک چگونه حال دل خویشتن کنم تقریر؟
مرا چو صبح نخستین زبان به بست فلک چگونه حال شب خویشتن کنم تقریر
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان
مزن لاف، گو مرد لاف از دروغ که صبح نخستین ندارد فروغ
از دور افق روشنی صبح نخستین قد کاد یلوح است بیائید بیائید
جلوه صبح نخستین به زمانی نکشید نفسی تیره کند آینه دعوی را