جملاتی از کاربرد کلمه صبح جزا
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب که تا صبح جزا ماندند در خواب
زند صبح جزا چون بر محک نقد عملها را همین از کرده های ما خجالت سرخ رو باشد
نفسی کز جگر سوخته بیرون آید تادم صبح جزا گرم بود بازارش
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
برکه بندم تهمت قاتل که تا صبح جزا خونم از افسردگی کم نیست دامنگیر من