شکیبنده

معنی کلمه شکیبنده در لغت نامه دهخدا

شکیبنده. [ ش ِ /ش َ ب َ دَ / دِ ] ( نف ) صبرکننده و تحمل نماینده. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از برهان ). قانع. صابر. صبور. شکیبا. بردبار. متحمل. ( یادداشت مؤلف ) :
زچرخ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش.نظامی.چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.نظامی.زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک.نظامی.- شکیبنده شدن ؛ قانع شدن. صبر کردن :
چون شکیبنده شد در آن باره
دل ز مردم برید یکباره.نظامی.تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی.نظامی.

معنی کلمه شکیبنده در فرهنگ عمید

صبر کننده: تو در کنج کاشانه پنهان شوی / شکیبنده چون شخص بی جان شوی (نظامی۶: ۱۰۵۶ ).

معنی کلمه شکیبنده در فرهنگ فارسی

( اسم ) صبر کننده تحمل کننده .

جملاتی از کاربرد کلمه شکیبنده

زن پاکدامن‌تر از بوی مُشک شکیبنده با من به یک نان خشک
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
تو در کنج کاشانه پنهان شوی شکیبنده چون شخص بیجان شوی
گله پیش در کرد و می‌رفت شاد شکیبنده می‌بود تا بامداد
جان شکیبنده را صبر به جانان رساند محتشم خسته را درد به درمان رسید
شکیب آورد بند‌ها را کلید شکیبنده را کس پشیمان ندید
جرم چون در آن فر زیبنده دید دل از جنگ شیران شکیبنده دید
چون شکیبنده شد در آن‌باره دل ز مردم برید یکباره
دلیر و تنومند و سخت‌استخوان شکیبنده و زورمند و جوان