جملاتی از کاربرد کلمه شادان دل
بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه سال شادان دل از گنج خویش
گهی بجنگ بود با من او و گاه بصلح گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
ز درگه سوی چین نهادند روی همه راه شادان دل و پوی پوی
فرستادهای جست بوزرجمهر خردمند و شادان دل و خوب چهر
بپرسید از آن نامداران نخست که هستند شادان دل و تندرست
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه همی بود شادان دل و نیکخواه
آن میر کز او گردد شادان دل با انده وان . . . ر کز او گردد محنت زده دولت گین
از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راهجوی
آسوده تنی کز تو بتیمار بود شادان دل آن کز تو بغم خوار بود
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز نشسته چو شیر ژیان پرستیز