سرگوشی

معنی کلمه سرگوشی در لغت نامه دهخدا

سرگوشی. [ س َ ] ( اِ مرکب ) در گوش کسی آهسته سخن گفتن. ( آنندراج ) ( غیاث ). نجوی :
تا دگر بر سرم چه می آرد
زلف او باز گرم سرگوشی است.عنایت خان آشنا ( از آنندراج ).- سرگوشی کردن ؛ نجوی کردن. به خفی رازی گفتن.

معنی کلمه سرگوشی در فرهنگ عمید

سخن گفتن به صورت آهسته، درگوشی.
* سرگوشی کردن: (مصدر لازم ) [قدیمی] آهسته و بیخ گوش با کسی سخن گفتن.

معنی کلمه سرگوشی در فرهنگ فارسی

درگوشی، سخنی که آهسته بیخ گوش کسی بگویند
در گوش کسی آهسته سخن گفتن

جملاتی از کاربرد کلمه سرگوشی

تعلق سد راه کام عشق است جنون سرگوشی پیغام عشق است
جز زمین و آسمان کس رتبه ی ما را نیافت همچو آن حرف بلندی کو به سرگوشی گذشت
اضطراب دل به من گفت آمدن‌های تو را بی‌خودی هم کرد سرگوشی سخن‌های تو را
فتنه در بزم ز سرگوشی جام و میناست تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
سوی پستی شدم از بس سبکتاز به سرگوشی بگفتم با صدف راز
زین محرمی آه با او ز حد رفت سرگوشی غیر چون گوشواره
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
چو مروارید بردم سر به گوش آن صنم، طغرا ولی از بی زبانی، طرز سرگوشی نمی دانم
نازم به رازداری خود چون صدف که بحر از موج، جمله لب پی سرگوشی من است