سر چه
جملاتی از کاربرد کلمه سر چه
غم نیست ازینم که فرستم سر و جانش اندیشه از این است که بر سر چه فرستم
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
مرا جز شور تو در سر چه باشد مرا جز وصل تو درخور چه باشد
مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟
جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟ یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
دانی که بر علی و حسین و حسن چه کرد عهد بد زمانه چه در سر چه در علن
ز عشق بس نکنم گر سرم چو شمع برند به پیش اهل نظر ترک سر چه خواهد بود
به هر تویی جهانی پر رونده چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده
دو سه سطرست که میخوانی ز سر تا پا و پا تا سر دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر چه بود
کله کج کرده ای از بهر آن راست که خون ریزی، دگر در سر چه داری؟