معنی کلمه زردرو در لغت نامه دهخدا
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.فرخی. || شرمنده ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.فردوسی.چو بشنید بهرام و شد زردروی
نگه کرد خرادبرزین بدوی.فردوسی.زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.فردوسی.ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی
تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی.ناصرخسرو.سپیدکار سیه دل ، سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.خاقانی.عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.سعدی ( بوستان ).نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.سعدی ( بوستان ).رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود. || کنایه از آفتاب. ( فرهنگ فارسی معین ). آفتاب. ( ناظم الاطباء ).