زحلقه

معنی کلمه زحلقه در لغت نامه دهخدا

( زحلقة ) زحلقة. [ زَ ل َ ق َ ] ( ع مص ) لغزیدن با کون. کون سره کردن. ( از تاج العروس ). || دور گردانیدن و دفع کردن. ( کشف اللغات ). || غلطانیدن. تزحلق. غلطیدن. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). خیزاندن. ( کشف اللغات ).

جملاتی از کاربرد کلمه زحلقه

منم زحلقه برون مانده وزپی مرکز بسر همی دوم از گرد خویش چون پرگار
زهاد اگر زحلقه میخوارگان رمند آری زنوریان بگریزند اهل نار
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نرود دل زحلقه زلفت چه کند مرغ پای در بند است
آن را که سر زحلقه ی عهدش کشیده بود زنجیر بسته بر صفت در برآورد
زره زحلقه زلفین تو بتن پوشم اگر کمان قضا در کمین من باشد
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست