زجان
جملاتی از کاربرد کلمه زجان
بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببری تو براهل دل ای دوست زجان دوستری
ما روی تو دیدیم و زجان مهر بریدیم دل آمده نزدیک و بر او دوخته دیده
دل بدخواه هماناکه زجان سیرشدست که بآب لب شمشیرتوشدتشنه جگر
برآور زجان باختن کامشان بنه منتی بردل مامشان
نترسید او زجان خویش زنهار بخوست اینجایگه از عجز دلدار
آفتاب از سپهر تیغ بزد شب بترسید ،دل زجان برداشت
به کنجی نشسته صبور و خمول زجان سیر و از زندگانی ملول
گه دل ز دل و گاه زجان برگیرم زان بس دل ازو اگر توان برگیرم
بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
رفتی ز برم ولی نرفتی ز ضمیر باز آی که جانی و زجان نیست گزیر